يكشنبه ۲ تیر ۹۸
میز چوبی لرزید؛ اجسام در چهارگوشهی اتاق به هیچ ارادهای به حرکت درآمد؛ جسم شیشهای در میانهی راه لغزید و طِی سقوطی چند، به زمین اصابت کرد و شکست، و هزار تکهاش، زمین مُسطح را به مینهای کشنده تبدیل کرد. دیگری افکار چروکیدهاش را میان دستانِ لرزانش فشار میدهد، گویی که فشارِ عظیمی از درون، مغز پوکیدهاش را نشانه رفته است، باید دردها در این نقطه سکوت اختیار میکردند، اما ذهن نسبت به دنیای بیرون برتری جُست و جاذبه را همچون کوتولهای ناتوان میانِ دو بُعدِ اَبدی زندانی کرد. روح بر روی صندلیِ چوبی نشست و جسم سقوطِ کذایی را وارونه به سمت بالا، بالا رفت و بیاراده همچون بادکنکی سبک بال، چسبیده به سقف، تلوتلوخوران از حرکت ایستاد. این باور دیگری است که هر ثانیه در او میمیرد و همزمان شکل میگیرد؛ این قضاوت نابههنجار دیگران است که هر روز در او شکل میگیرد و بار دیگر میمیرد؛ این احساساتِ منطقیگونهی دیگری است که هر روز جسم و روحش را تا سرحدِ مرگ خنج میکشد و او را میان زمین و آسمان این چنین معلق میدارد؛ این نادیده گرفتنهای کورکورانهی دیگران است که جسم خاکی را میبیند و نَمرده، او را میانِ افکارش این چنین به خاک میسپارد؛ و این پایان ماجرا نیست... دری باز میشود، جیغ بنفشی سَر میگیرد و روال، دوباره به حالتِ قبل باز میگردد.