شبی‌خون

یک جوجه تیغی درونِ سَرش آرامیده است و تیغ‌های تیزش را درونِ مغزِ دیگری فرو می‌برد؛ جسمِ دیگری، ناخودآگاه قصدِ جانِش را کرده است و ناخن‌هایش را برای شکار او نیز تیز می‌کند؛ پا بدن را به سمت جلو هول می‌دهد و همزمان گردن به سمت عقب حرکت می‌کند و دیوار خودش را برای ضربه‌‌های مُهلکی آماده می‌کند؛ سَر مُکررات به دیوارِ سیمانی برخورد می‌کند و کُلکسیونِ ضربه‌های کُشنده‌اش را یک به یک بر روی دیوار سیمانی اضافه می‌کند و خون، کُشتارگاهش را برای کسانی‌دگر معنا می‌دهد. دست وحشیانه به سمتِ سَر حمله‌ور می‌شود و پنجه‌های تشنه به خونش را درون سَر دیگری فرو می‌برد و شکاف باز شده بر روی سَر را، تبدیل به تونلی پُر از وحشت می‌کند؛ سَر به ناگه آرام می‌گیرد و جسمِ بی‌جان بر روی زمین هموار می‌شود و نگاه سکته‌ کرده‌اش را قفل شده بر روی سَقف تا اَبد رها می‌کند.