طالعِ نَحس

چیزی درونِ افکارش گره می‌خورد و دردی شقیقه‌هایش را تا سَر حد، می‌سوزاند؛ باید چیزی را درونِ مخیله‌اش باور کند اما نمی‌خواهد دریابد دنیایی که به نیکی درونِ ذهنش ساخته است، چگونه واژگون او را میانِ زمین و آسمان، آویزان رها کرده است. باید می‌دانست انسانی که نامِ دوست را از صمیمِ قلب روی آن گذاشته است، همان دشمنی است که گلوله‌های تشنه به خونش را درونِ اسلحه‌ی فلزی یک به یک اضافه کرده است، که چگونه قدم کوتاه‌تر از قدم‌های بُلندش می‌گذارد تا شرایطی دریابد و شلیک‌های عصبی‌اش را درونِ مغزِ توخالی‌اش خالی کند. دیگران در انتظار مُردن دیگری بر روی سرامیک‌های سفیدِ سنگی‌اند تا چکه‌چکه‌های قطراتِ خونش را در حالِ جاری شدن بر روی زمینِ تُهی به خاطر سپارند. حال دیگری مانده است و اجسادِ بی‌جانی بر روی زمین، که زودتر از کسانی‌دگر نقشه‌ی شوم آنها را فهمیده است و شلیکِ نهایی را به سمتِ کسانی‌دگر وارونه روانه کرده است.