دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۸
سرش میانِ دستانش جا خوش کردهاند؛ مسیرِ نبض زدنِ خونِ قرمزش را میانِ رگهای سبزش، زیرپوستِ نازک سرش احساس میکند؛ نبض میزند ثانیه به ثانیه، و هر لحظه به صدم ثانیههای زیرپوستی مغزش اضافه میشود؛ باید کاری کند، نمیتواند، باید چیزی بگوید، نمیتواند، تنها باید خاموش باشد و هیچ نگوید و سرش را به نشانهی اطاعت و تایید پایین نگاه دارد؛ و این هجوم کلمات درون مغزش هستند که هر لحظه فسفر از مغز بیجانش استخراج میکنند. کسی درون وجودش فریاد میکشد، آنقدر بلند که حتی گوشهای ناتوانِ دیگری هم توان تحمل کردنش را ندارند؛ کسی درونِ مغزش، دیوار به دیوار سلولیِ ذهنش را خنج میکشد، آنقدر عمیق که رد ناخنهایش را در ذره ذرهی وجودیش احساس میکند؛ موجودی از درون، قصد بیرون آمدن از حدقهی کوچک چشمش را دارد، کوچک است، نمیتواند، تنها فشار وارد میآورد، انگار که سالهاست از تمام این فریادها بریده است. باید چیزی بگوید، باید کاری کند، باید خودش را از این نحسیِ لعنتی نجات دهد، اما نمیتواند... تنها خون میخورد و خون میخورد و خون میخورد، و به این دورِ باطل تا اَبد ادامه میدهد.