خونِ دل

خون از گوشه‌ی لبش آرام به پایین چکه می‌کند؛ کسی‌دگر با احساسش، قلبش را نشانه رفته است؛ دیگری با احساسش، گوشه‌ی تاریکی از اُتاق، دست و پا می‌زند، همانند مرغی که جلادوارانه، سرش را از تنش جدا کرده باشند! تاریکی سرد است؛ دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند درونِ این تاریکی قلبش را به بازی بگیرد؛ حتی همین تاریکی، حتی همین سرمای اَبدی؛ باید چیزی درونِ مَغزش شکل بگیرد، چیزی شبیه به ترس، چیزی شبیه به هیولایی ترسناک درونِ ذهنش، اما عکس‌العملی در کار نیست، چون مَغزی باقی نمانده است و کالبدِ خاکی درونِ احساسی ژرف، داوطلبانه فرو می‌رود. دستانی هبوط می‌کنند برای یاری، دیگری فقط خیره نگاه می‌کند، بی‌آنکه پلک‌ها با هم درگیر شوند، بی‌آنکه لرزشی درون چشم‌ها اتفاق بیفتد، و یا ریشتری از ریشترِ درونش به تکاپو بیفتد؛ او فقط خیره نگاه می‌کند، به دست‌ها، به چشم‌ها و لبخندهایی که از سَرِ مُحبت عیان شده‌اند، اما دیگری خوب با این دست‌ها آشناست، پس بی‌آنکه پاسخی بدهد خیره به چشم‌های دیگران، غرق شدن را انتخاب می‌کند و درونِ دریای دلتنگی‌هایش، تا قعرِ احساسش نزول می‌کند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۹ ۱۰ ۱۱